بنياد مسيحي ايرانيان
new

شهادت بسیار زیبایی از برادر افشین افکاری

به نظرم بهار ۲ سال پیش بود که از سر کار به آمستردام بر مى گشتم، هوا نیمه بارانى بود و گرفته، دل خودم هم گرفته بود. نمى خواستم یکراست به خانه بروم، اشتیاق آن را داشتم که با یک نفر حرف بزنم.

توى راه در پارکینگ کنار جاده، توى تلفنم دنبال کسى مى گشتم. کسى را پیدا نکردم که باب دلم باشد.

چندین بار از روى اسم یک دوست قدیمى گذشتم. نگاهش کردم و باز گذشتم. از روى نا امیدى به همان دوست قدیمى زنگ زدم. صدایم را پس از این همه سال شناخت و من را به اسم صدا کرد. مثل اینکه منتظر تلفنم بود، شگفت زده شدم. با پررویى از او خواستم تا چند دقیقه اى برایم وقت بگذارد و میزبان من باشد. به شرکتش که رسیدم، خودش در را برایم گشود و با خوشرویى غریبى من را پذیرفت.

چاق تر از زمانی شده بود که یادم مى آمد. اما چشم هایش همان مهربانى عجیب و غریب گذشته را داشت. قهوهٔ تازه ایى به دستم داد و من را به اتاق کار زیبایش در طبقه بالا برد. صندلى تعارف کرد. بعد

به چشم هایم زُل زد و منتظر سؤالم شد. نمى دانم چرا، اما بى اختیار آدرس روح القدس را از او خواستم.

چشم هایش همان برق همیشگى را زد و بى اختیار روى صندلى اش جا به جا شد، گفت: درست آمدى افشین جان، روح القدس همین جا است. جوابم را با اعتماد به نفس داد. دستم را گرفت و دوباره توى چشم هایم زُل زد و همان جملهٔ قبلى اش را تکرار کرد. دو نفر از یارانش را صدا کرد و سپس دست بر

شانه هایم گذاشتند و برایم دعا کردند. چندى نگذشت که آن دوست قدیمى از من خواست که جمله هایش را با او تکرار کنم. به جمله سوم نرسیده بودم که انفجار یک گریه بلند و پشت سرهم، نفسم را برید.

او دعا مى کرد و من هِق هِق گریه مى کردم. یادم نیست دعایش چقدر طول کشید. همه تنم درد گرفته بود. تنها قلبم بود که خیلى آرام مى زد. با این که اتاق گرم نبود، همه تنم عرق کرده بود. اجازه داد که صورتم را

بشویم و لیوان آبى تقدیمم کرد. دست هایم را با مهربانی گرفت و دوباره در چشم هایم زُل زد و گفت:

سؤال دیگرى هم دارى؟ اما من نه جوابى براى سؤالش داشتم و نه سؤالى از جایى. دستم را فشرد و من را تا دَم در بدرقه کرد. در راه بازگشت، یادم افتاد که ۲۵ سال پیش همین دوست قدیمى همراه یک دوست مشترک به خانه قدیمى ام در آمستردام آمد. جوانى بود لاغر اندام و خجالت، اما چشم هایش مهربانى مخصوصى داشت. خودم در را بر رویشان باز کردم. قهوه تازه اى به دستشان دادم و به اتاق کارم راهنمایشان کردم. صندلى تعارف کردم و آن جوان لاغر و خجالتى کتاب هاى من را کنجکاوانه جستجو کرد. چشم هایش روى چند کتاب ماند و برق زد و گفت:

دوست دارى از روح القدس برایت بگویم؟ جمله اش را با اعتماد به نفس ادا کرد. توجه اى نکردم و او دوباره جمله اش را تکرار کرد. با بى حوصلگى دو کتاب انجیل به فارسى و هلندى، نشانش دادم و گفتم: آیا چیزى هست که بخواهى به من بگویى و در این کتاب ها نباشند؟ توى چشم هایم زُل زد. مثل این که دلش را بدجورى شکسته بودم. از او خواستم تا بشارتش را جاى دیگرى تجربه کند. دستش را فشردم و او را تا دم دَر بدرقه کردم.

آن موقع فرشید سید مهدى آدرس روح القدس را برایم آورد و درون دلم جا گذاشت. ۲۵ سال بعد وقتى همان آدرس را از او پرسیدم، گفت:

درست آمدى افشین جان. روح القدس همین جا است. ۲۵ سال پیش و از قصد توى دلت جایش گذاشتم، فرشید، خداوند تو را برکت دهد.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish. پذیرفتن ادامه

Translate »