تحول ۲۲ بهمن ۱۳۵۷… انقلاب، قیام و یا شورش!؟
چنین گفته و شنیده میشود که ما ایرانیان حافظه تاریخی نداریم، چه این ادعا درست باشد و چه نادرست، باید پذیرفت که این نظر بیانگر واقعیت تلخی است و آن اینکه بخشی از فعالین سیاسی و روشنفکران جامعۀ ما، ناتوان از بر زمین گذاشتن بار تحولات تاریخی که سنگینی آنرا با گذشت چند دهه همچنان بر دوشهایشان حمل میکنند، میباشند.
تاثیرات منفی ناشی از خشم و کین فروخفته در این ناتوانی، همچون هوای مسمومی در تحلیل ها و رویکردهای سیاسی شان بر روی تمامی کنش_واکنش ها و روابط_مناسبات شان با دیگر افراد و جریانات در سپهر سیاسی میهن بشکل بیمارگونه ای، سایه افکنده است.
برای نمونه بنگرید که هنوز برای برخی از گرایشها و نحلههای سیاسی، واقعۀ به تاریخ پیوستۀ ۶۷ سال پیش در ۲۸ مرداد، بیشتر مبنای سیاستگزاری و تعیین مرزبندی با افراد و جریانات بیرون خودشان است، تا مصالح و نیازهای امروز جامعۀ رو به انفجار داخل کشور تحت حاکمیت سیاه نظام اسلامی ملایان.
این رویکرد در مورد تحول سیاسی سال ۵۷ نیز صادق است. با این تفاوت که این واقعه هنوز به تاریخ نپیوسته است و تمام جریانها و شاخههای اصلی سیاسی دخیل در آن ، هنوز هم به میزان زیادی در صحنهاند و بویژه جریان اصلی آن یعنی نوزاد نامیمونش همچنان پس از ۴۲ سال همچنان بر تخت خونین قدرت تکیه دارد.
آشکار است که نوع نگاه به رخداد بهمن ۵۷ و نحوه تبیین آن از سوی هر فرد و یا هر جریانی، ارتباط مستقیمی با نحوه تنظیم رابطه اش با دیگر نیروها و جریانات سیاسی_اجتماعی حاضر در صحنه و نیز نحوۀ سیاستگزاری برای امروز و فردای میهن در بند دارد. بنحویکه برخی کنشگران و جریانهای سیاسی براساس انتخاب و اراده سیاسی امروزشان نوع نگاهشان به تحول بهمن ۵۷ را تنظیم و تئوریزه میکنند.
در کشاکش و جدالِ بین دو اردوی کاملاً متضاد و متخاصم، از یک سو تقدیس و تمجید آن تحول موسوم به انقلاب! از سوی اقلیت جان نثار ولایت را شاهدیم و از سوی دیگر تقبیح و محکومیت نظام تماماً فاسد و تبهکار برآمده از دل آن توسط خیل منتقدین، مخالفین و براندازان.
در نتیجه یا باید به تجدید نظر در رویکرد انقلابی و بنیانهای فکری آن پرداخت و لاجرم آن را به رویکرد و مواضع امروزمان نیز تعمیم بدهیم و یا به ارائه تحلیل هایی مثل به بیراهه رفتن، ربوده و “ملا خور” شدن انقلاب و رهبری آن، روی آورد و یا به ارائه تئوریهایی مبادرت کرد مانند انقلاب دوپایه! که یک پایه اش ارتجاع محض بود که بر پایۀ دیگر آن یعنی آزادی و رهایی، غالب شده و در سال ۶۰ تک پایه شد.
بطور اجمالی میخواهیم ببینیم که چرا و چگونه نیروهای برخاسته از اقشار و گرایشهای مدرن جامعه، منجمله نیروهای دموکرات، لیبرال، ملیگرا و چپ، با یک اشتباه محاسبۀ مهلک و یک چنین خطای فاحشی با این حرکت ارتجاعی همراه شده و در برابر رژیم دیکتاتوری سکولار و توسعهگرای شاه، قرار گرفتند و هیزم آتشی شدند که استقرار یک نظام ولایت فقیه مطلقه و فاشیسم مذهبی واپسگرای صدر اسلام را به ارمغان آورد.
در حالیکه شعار درست “اصلاحات آری، دیکتاتوری نه” در برابر انقلاب سفید در اوایل دهه چهل شمسی میتوانست ترجمان خود را در جریان انقلاب اسلامی ۵۷ در رویکرد “مبارزه با دیکتاتوری آری، همراهی با انقلاب نه!” بیابد.
گفته میشود معما چو حل گشت آسان شود. آن زمان شناخت کنونی از نیروی مهیب و مخرب بنیادگرایی اسلامی نبود و نمیتوان با شناخت کنونی به تحلیل رویدادها و مواضع در آن زمان پرداخت. پس حداقل بپذیریم که به مثابه یک انقلابی و کنشگر سیاسی و یا روشنفکر غیر دینی آن دوران، نسبت به نقش و ماهیت نیروهای تاریخی_اجتماعی، نسبت به تاریخ کشور و مضمون محوری آن یعنی گذار از جامعهای سنتی به مدرنیته، نسبت به نقش و سمت گیری نیروها و اقشار اجتماعی حاضر در صحنه و تعادل قوای موجود، نسبت به روندهای سیاسی عینی و جاری، شناخت کافی وجود نداشت و جملگی نخبگان و روشنفکران و بویژه در اردوگاه چپ، اگر نگوئیم ناآگاه، اما بسیار کم اطلاع بودند.
بخش اعظم این فعالین و اسوه های جامعۀ آن روز ایران، اعضای آرمانگرای گروهها و جریانات ایدئولوژیک را تشکیل میدادند که با ارزشها و مفاهیم مدرن ناآشنا بوده تحت تاثیر جنبش های چپگرای دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی در دیگر نقاط جهان بصورت کلیشه ای بدنبال تحقق آرمانهای ذهنی خود و ایجاد مدینۀ فاضلۀ خود یا از نوع کمونیستی و یا مدل جامعۀ بی طبقه از نوع اسلامی اش بودند.
از نظر ما میتوان از رخداد بهمن ۵۷ بعنوان یک عقبگرد تاریخی و یک خودکشی جمعی ایرانیان نام برد. بسان نهنگهایی که گروهی خود را به ساحل میافکنند.
البته شکی نیست که میزان و سهم خطای هر یک از بخشهای تشکیل دهندۀ در یک ساختار اجتماعی یکسان نیست، و بقول معروف هر که بامش بیش برفش بیشتر، لذا بدیهی است که نظام ساقط شدۀ سلطنتی شاه، به هزار و یک دلیل بیشترین نقش و خطا را در وقوع این انقلاب شوم اسلامی را داشته و دارد. اما نمیتوانیم و نباید در پشت خطاهای رژیم دیکتاتوری پیشین، نواقص و خطاهای رهبران جریانات سیاسی، روشنفکران و نخبگان فکری آنروز را پنهان کنیم.
هر فرد و جریان سیاسی متناسب با سمتگیری خود نامی بر آن واقعۀ بهمن ۵۷ گذاشت، مواردی همچون:
انقلاب ضد امپریالیستی، ضد سلطنتی، و یا دموکراتیک مردم ایران، انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷، انقلاب اسلامی و یا به طور خنثی فقط با ذکر تاریخ وقوع آن انقلاب بهمن و کسانی که آن را انقلاب نمیدانند، قیام بهمن یا بحران و یا شورش ۵۷ و حتی عزای ملی ۲۲ بهمن نامیدندش.
اما از نظر ما هر انقلاب، با نیروی اجتماعی اصلی پیشبرنده، هدفها و شعارهای آن و رهبریاش قابل تعریف است و از زمانی میتوان آن را انقلاب نامید که رهبری و نیروی اصلی اجتماعی در صحنه، تغییر قدرت سیاسی را هدف قرار میدهد.
اقشار سنتی، حاشیه نشینان شهری، بازار، همه کسانی که از تحولات گسترده اجتماعی و اقتصادی بهرهای ندیدند و یا آسیب دیدند و نیز کسانی که در تعارض با فرهنگ جدید و غربی و کم و بیش مدرنیستی قرار داشتند، در تقابل با نظم و روال و هنجارهای حاکم قرار گرفتند.
مذهب به مثابه مهمترین پایگاه سنت و روحانیت پاسدار مذهب و اسلام سیاسی از ۱۵ خرداد ۱۳۴۱ تلاش موثر خود را به سمت تبدیل شدن به تکیه گاه وگروه مرجع این اقشار آغاز کرده بود. اقشار مدرن و اقشار سنتی جامعه، ضمن تمایزات آشکار اجتماعی – فرهنگی، دربسیاری وجوه نیز همسان و در هم تنیده جلوه مینمودند. جامعه در گستره چندین میلیونی و در اعماق خود سنتی و تحولنیافته باقی مانده بود. این توده میلیونی زمانی که به کنشگری سیاسی در شکل انقلاب پرداخت، طبیعی بود که به خویشاوندان فرهنگی و رهبران سنتی خود روی بیاورد.
هیچ یک از خانوادهها و جریانهای تاریخی بزرگ سیاسی ایران، چپها، ملیگرایان و مذهبیون ملیگرا، و نیز گروهبندیهای سیاسی که میتوانستند کم و بیش بازتاب دهندۀ تمایلات این طبقات و اقشار مدرن باشند در موقعیتی نبودند که بهنگام اوجگیری امواج انفلاب در رهبری و هدایت آن نقش داشته باشند و با خمینی و پشتیبانانش رقابت کنند.
از سوی دیگر زمینهها و دلایل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تاریخی متعدد و نیز تاثیر شرایط بین المللی، روانشناسی و وضعیتی را پدید آورده بود که در بین این سه خانواده بزرگ سیاسی ، ضدیت با غرب، آمریکا و اسرائیل به جایگاه بالایی در نظام ارزشیشان فراروئیده بود. این امر هرچند در قالب واژهها و ترمینولوژیهای متفاوت بیان میشد، پیونددهنده آنان با سرآمدان سیاسی جریانهای اسلامی و سنتی شد.
نیروی چپ بر فضای روشنفکری و فکری آن دوره تاثیر داشت اما این نیرو در مقطع انقلاب از نظر برنامه ای، سیاسی، سازمانی و نفوذ تودهای به هیچ وجه در موقعیتی قرار نداشت که بتواند نقشی در هدایت انقلاب و رقابت با روحانیت ایفا کند، اما همچنان با رادیکال ترین شعارها مبشر گفتمان انقلاب بود و بر کوره و تنور آن میدمید. تنوری که تنها بنیاد گرایان اسلامی امکان پخت نان خود را در آن داشتند. بخشی از نیروی چپ، حزب توده ایران نیز از همان آغاز اوج گیری امواج منتهی به انقلاب از مبلغین رهبری خمینی و روحانیت شد و سابقه امر را خود، به خرداد سال ۴۲ رساند.
شک نیست که در یکی دو سال پیش از انقلاب از سوی نیروهای غیر مذهبی و سکولار جامعه: نویسندگان، هنرمندان، روزنامهنگاران، کانون وکلا، هواداران گروههای سیاسی غیر مذهبی و … مبارزه برای آزادیهای سیاسی ، رفع سانسور، آزادی زندانیان سیاسی و مبارزاتی از این دست نیز اوج گرفت اما از آن زمان که بر آن روندهای سیاسی میشد نام انقلاب نهاد، دیگر تکلیف رهبری آن تعیین شده و نیروی اجتماعی اصلی به میدان آمده، هدفها و شعارهای آن تماما در چارچوب و راستای امیال خمینی و بنیادگران شیعی بود. تعادل قوا نیز به جز در یکی دو شهر و منطقه مثل کردستان به گونه دردآوری به نفع اسلامگرایان پیرو خمینی شکل گرفته بود.
آیا این سرنوشت و سرانجام، محتوم و غیر قابلاجتناب بود. نه! این انقلاب نالازم و غیر ضرور بود. اگر هر شرط از مجموعه شرایط داخلی و بین المللی و هرحلقه از زنجیره رویدادها چنین به هم گره نمیخورد شاید اوضاع به گونهای دیگر رقم میخورد.
تجربه نشان داد که رژیم شاه ظرفیت پذیرش اصلاحات بنیادی و “شنیدن صدای انقلاب مردم” را داشت. از اینرو با اوج گیری اعتراضات، وانهادن رویکرد انقلابی و اتخاذ سمتگیری “مبارزه با دیکتاتوری آری، همراهی با انقلاب نه!” را میتوان رویکردی درست ارزیابی کرد. یکی از نمودهای بارز چنین رویکردی ضرورت پشتیبانی از دولت شاپور بختیار بود . گفته میشود که زمان آمدن بختیار دیگر کار از کار گذشته و بسیار دیر شده بود اما به این پرسش اساسی پاسخ داده نمیشود که در این کار از کار گذشتن و دیر شدن هر یک از جریانهای سیاسی و روشنفکری چه نقشی داشتهاند.
در پایان لازم است علیرغم کارنامۀ ۴۲ سالۀ آکنده از اشک و درد و خون این رژیم وحشی و شریر که ره آوردی جز مرگ و تباهی، فساد و فحشا، چپاول و جنایت، دروغ و فریب، جنگ و ترور، زندان و شکنجه و تجاوز، اعدام و قتل عام، و در یک کلام نابودی ایران و ایرانی، نداشته است، به یک نکتۀ بسیار مهم و ارزشمند تاریخی توجه نمائیم، و آن اینکه وجود این رژیم اهریمنی در کشور ما حداقل این سود را داشته است که چشمان میلیونها ایرانی و غیر ایرانی حالا دیگر باز شده و ذهن بستۀ آنها به روی تعفن هزاروچهارصد سالۀ مذهب، بویژه از نوع ولایت فقیهی آن گشوده شده و مردم با تمام گوشت و پوست خود طی این سالیان، بخوبی به ماهیت کثیف آن پی برده اند.
بیداری بزرگ ایرانیان و استقبال گستردۀ آنان از پیام نجاتبخش و سرشار از عشق و محبت عیسی مسیح، در عین باورمندی به جدایی هر نوع ایدئولوژی و باور اعتقادی از سیاست و حکومت است.
فرایند امید بخشی که میرود تا بذرهای رنسانس ایرانی را بارور ساخته، ستونهای یک نظام مردم سالار، دمکراتیک و سکولار در ایران آزاد فردا را بر پا نموده و قوانین عادلانۀ انسانی و حقوق بشری را در تمامی نقاط میهن، جایگزین این حاکمیت سیاه و پلید نماید.
آزادی و آبادی ایران در پرتو صلح، عدالت و محبت مسیح